زندگی خوابگاهی

امروز کمی متفاوتتر از همیشه میخواهم بنویسم، علتش را هم نمیدانم. کتاب خود سرنوشت حرفهای استاد دکتر محمد حسین دیانی را ورق میزدم و جای جای کتاب برایم خاطرات کهنه را زنده میکرد. انگار زمان آن بود که به خود بنگرم و فراموش نکنم که کی بودم و از کجا آمدهام. ابتدا به بخشی از کتاب و زندگی دکتر دیانی اشاره میکنم و دوست دارم در ادامه به بحث در مورد دوران کوتاهی از زندگی خودم بپردازم.
"در ده شهریور 1319 در مشهد در محله سراب که اکنون خیابان سعدی نامیده میشود، متولد شدم. دوره ابتدایی را در سه دبستان گذراندم، کلاس اول را در دبستانی که در کوچه یزدیها نزدیک میدان شهدای امروز واقع بود، تمام کردم. در این دبستان برای آموزش الفبا ورقهای در اختیار دانشآموز قرار میگرفت که حروف الفبا روی آن بدون نظم نوشته شده بود. آموزگار یا یکی از دانش آموزان با صدای بلند می پرسید، "الف" سرگردان "ب" را چه کردی؟ بچهها "ب" را روی ورقه پیدا میکردند و به صدای بلند میگفتند: اینا ب. دومین دبستان در کوچه باغ عنبر مجاور اداره آموزش و پرورش این روزها بود. در این دبستان بازار تنبیه با بستن دو پای بچه خاطی و زدن با چوب میم خیس شده در آب انبار همان مدرسه رواج داشت. سومین دبستان نیز در انتهای خیابان جنت دست راست سر نبش قرار داشت. در این دبستان نیز محل نگهداری ذغالها برای سوختن در بخاریها در زمستان اتاق تنبیه بود و بچه خاطی را مدتی در آن سیاه اتاق نگه میداشتند. یادم هست که در این دبستان درس موسیقی یا سرودخوانی نیز داده می شد و معلمی داشتیم با نام آقای ارهنه (شاید هم ارحنه) که با ویلون به کلاس میآمد و به بچهها سرود یاد میداد. در همین دبستان بود که برای اولین بار در مقابل جمعیتی که احتمالا اولیای دانش آموزان بودند، روی صحنه رفتم و شعر جامی با مطلع "نصیحت بشنو ای فرزانه فرزند" را با صدای بلند برای حاضران قرائت کردم. سه خاطره دیگر از این دبستان در ذهن دارم. روزی برفی به دبستان میرفتم که برف پاککنی از روی پشت بام یک خانه برفهای زیادی را با پارو به پایین ریخت که همگی آنها روی سرم فرود آمد، دومین خاطرهای که به یاد دارم عبور از کوچه منتهی به خانه از مدرسه بود که در بیشتر موارد پسری با هیکل درشت به زور مدادهایمان را میگرفت. سومین خاطره مسابقه فوتبال بین تیم چند دانشآموز مسلمان با بجههای یهودی بود که در آن زمان در خیابان جنت مقیم بودند. البته که با همه تلاش ما، آن ها مسابقه را بردند.
بعد از دوره ابتدایی، به اجبار هفت سال ترک تحصیل داشتم و به کار پرداختم. البته در دوره ابتدایی نیز، تابستانها در مغازههای آن زمان کار میکردم. آرایشگاه (سلمانی آن زمان)، حلبیسازی و عطاری و بزازی (پارچه فروشی) نمونههایی از کارهای تابستانی بود که تجربه کردم. وضعیت خانوادگیام به گونه ای بود که به هرحال باید کار میکردم. در سال 1333 در کارخانه نخریسی و نساجی خراسان رضوی استخدام شدم. در این کارخانه یک هفته روز کار بودم و یک هفته شب کار روزکاری از ساعت هفت صبح تا 5 عصر و شب کاری از ساعت 9 شب تا ساعت 7 صبح ادامه داشت. در اولین نوبت شب کاری قبل از رفتن به سر کار به دنبال درشکهای حرکت کردم که پدر مریضم در آن بود و به بیمارستان برده میشد. در همان شب علیرغم داشتن سه همسر و هشت فرزند در بیمارستان از دنیا رفت.
تا سال 1339 در بخش کارگری کارخانه در بخشهای رینگ، فلایر و کلاف کار کردم. در بخش کلاف کار به گونهای بود که وسط بند انگشتان با نخ سائیده میشد و به هنگام کار هم درد داشتیم و هم کار به سرعت انجام نمیشد و این برای کسی که کارمزدی کار میکند، یعنی به اندازهای که تولید میکند مزد میگیرد، خوشایند نبود. برای علاج مشکل، پی گوسفند را داغ میکردیم و روی زخم میریختیم تا قدری پوست آن محل کلفت شود و از شدت جراحت و درد کاسته شود." ادامه زندگینامه دکتر دیانی را میتوانید در کتابشان "دیانی، محمدحسین (1395) خودسرنوشت حرفهای محمد حسین دیانی، مشهد: انتشارات کتابخانه رایانهای" میتوانید مطالعه کنید. البته در مورد دکتر دیانی به قلم دکتر رحمتالله فتاحی مطلبی در بخش یادواره بزرگان ارائه شده است که علاقمندان میتوانند در این لینک مطالعه کنند.
با خواندن مطالب ابتدای و بحث تنبیه و سختیهای مدرسه و آنجا که دکتر دیانی حرف از خاطرات دوران مدرسه میزند. خاطراتم در دوران مدرسه زنده شد. کلاس چهارم ابتدایی بودم که همراه با پدرم برای ثبت نام برادرم در دبیرستان نمونه دولتی فجر شهرستان سقز رفتم، آنجا مدیر مدرسه گفت که تو هم میخواهی در مدرسه نمونه مانند برادرت درس بخوانی، من هم گلویم را صاف کردم و گفتم آری، من الان کلاس پنجمم و برای راهنمایی حتما در آزمون نمونه دولتی قبول میشوم و سال بعد پدرم میآید و من را اینجا ثبتنام میکند. بوسهای بر پیشانیم زد و گفت امیدوارم. از آن روز رویای قبولی در مدرسه نمونه را همواره در ذهنم میپروراندم و یک لحظه از ذهنم بیرون نمیرفت. چند روزی بعد از پایان امتحانات کلاس پنجم در آزمون ورودی مدرسه نمونه دولتی ادب سقز، در شهر دیواندره شرکت کردم، از نظر خودم سوالها راحت بود و شانس پذیرشم را همواره بالا میدانستم. همیشه با خودم حساب میکردم که چند سوالم درست بود و یا چند سوال غلط داشتم. بالاخره در یکی از روزهای مرداد ماه انتظار به سر آمد و معلم به پدرم گفته بود که فردا نتیجه آزمون نمونه دولتی مشخص میشود. در آن زمان در روستای ما دو مینیبوس وجود داشت که هر کدام نوبتی به شهر میرفتند و ساعت حرکتشان 6 صبح و برگشتشان 3 بعد از ظهر بود. تا صبح خوابم نبرد دقیق خاطرم هست که صدای بوق مینیبوس که آمد از جا پریدم و انگار انتظارم سر آمده بود و قرار بود نتیجه کارم مشخص شود. پدرم آماده شد و به سمت ماشین رفت تا برای مشخص شدن نتیجه آزمونم به شهر برود. خیلی دوست داشتم که با او میرفتم اما نه پدرم تعارف زد و نه خودم توانستم به او بگویم که دوست دارم بیام. پدرم به شهر رفت و من از پشت بام خانهمان، حرکت مینی بوس را تا زمانی که از چشم گم شد، دنبال کردم. پدرم کارگزار مخابرات روستا بود و برای پاسخگویی به تماس مردم تلفن را به خانه نیز سیم کشی کرده بود و در منزل تلفن داشتیم و قرار بود که پدرم اگر نتیجه را فهمید به ما تلفن بزند و خبر بدهد (در آن زمان اینگونه بود که کل روستا یک شماره تلفن داشت و دفتر تلفنی در طبقه زیرین ساختمان مسجد روستا به مخابرات اختصاص داده شده بود و اهالی روستا از آن تلفن برای برقراری ارتباط استفاده میکردند). همهاش منتظر بودم که پدرم تلفن بزند و خبر بدهد که قبول شدهام، پدرم هم گوشی تلفن نداشت و باید او از باجههای تلفن با ما تماس میگرفت و خبر میداد که نتیجه چه شده است. مدام کنار تلفن بودم و سیم تلفن را دستکاری میکردم که نکند قطع باشد یا هر کس زنگ میزد سعی میکردم خیلی سریع قطع کنم تا پدرم پشت خط نماند و نتیجه آزمونم را بگوید. تا ساعت 2 منتظر ماندم و پدرم تماس نگرفت، تقریبا ناامید شدم و از خانه بیرون رفتم در حالی که زیر لب چه حرفها که به خود نمیزدم. چرا خوب درس نخواندم؟ خودم را متهم کرده بودم به بیاهمیتی به درس و مشق و اینکه وقت نگذاشته بودم تا بهتر بخوانم و قبول شوم. مدام مدیر مدرسه برادرم جلو چشمم میآمد و حرفهای روز ثبت نام برادرم برایم زنده میشد. داشتم با سنگها بازی میکردم که از جاده ورودی روستا که شیب تندی هم دارد مینیبوس را دیدم. استرس شدیدی داشتم و ترس از اینکه چه خواهد شد. عکس العمل خانوادهام در مورد خبر قبول نشدنم چیست و برای خودم مجازاتهای زیادی تراشیدم. خلاصه مینیبوس به جلوی در ما رسید و پدرم پیاده شد. با اینکه هر وقت پدرم به شهر میرفت دو ساعت قبل از آمدنش جلو در منتظر بودم این بار جرات رفتن نداشتم. دیدم پدرم خوشحال است و اتفاقا وسایل زیادی هم از شهر خریده و با خود آورده است. من را که دید گفت آفرین سربلندم کردی، به خاطر ندارم بار دومی که اینگونه خوشحال شدهام کی بوده است. شروع کردم به خوشحالی و جیغ و داد کشیدن که من قبول شدهام و همه سختیهای چند ساعت پیشم انگار نه انگار وجود داشته است و داشتم پدرم را مجاب میکردم که برایم دوچرخه بخرد (که البته در اوج شرایط سخت مالی چند روز بعد برایم دوچرخه دست دومی خرید). با شوق و ذوق زیادی هر روز خودم را آماده رفتن به مدرسه میکردم و خودم را در آن شرایط تجسم میکردم. بالاخره روز موعود فرا رسید و قرار شد که من بروم به قصر آرزوهایم و به آرزوی مادرم جامه عمل بپوشانم و روزی مهندس شوم. همین که مینیبوس روستا بوق زد و من بلند شدم که به مدرسه بروم و کیفم را برداشتم فهمیدم که چقدر سنم کم است و قد کوتاهی دارم چون فقط چندسانتیمتری از کیف دستیام قدم بلندتر است. مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و با چشمان گریان مرا بوسید و روانه کرد. با برادرم سوار مینیبوس شدیم و به سمت شهری در 150 کیلومتری روستایمان حرکت کردیم. خوب میدانستم که در مدت زمان تحصیل نهایتش 4 بار میتوانم به خانه برگردم و حداقل دو سه ماهی قرار نیست افراد خانوادهام را ببینم. همین که سوار ماشین شدیم گریهام گرفت و مدام لحظات با خانواده بودن و زندگیم در روستا جلو چشمم میآمد. قلبم درسینه به سختی میزد و آنقدر رفتن برایم سخت بود که آرزوی درس خواندن در مدرسه نمونه دولتی برایم بیارزش شده بود. همین که به شهر سقز و خوابگاه رسیدیم و مدرسه را خوب به چشم خریدار دیدم قصر آرزوهایم را ویرانهای بیش ندیدم. خیلی چیزها را شنیده بودم و میدانستم سختیهایی دارد اما برادرم همیشه میگفت نگران نباش به خاطر مادرم تو موفق میشوی، عادت میکنی و این قوت قلبی برایم بود. برادرم وسایلم را داخل مدرسه گذاشت و خودش هم رفت به مدرسه و خوابگاه خودش او در مدرسه نمونه دولتی فجر درس می خواند که در یک طرف شهر بود و من در مدرسه ادب که در طرف دیگر شهر، این فاصله شانس دیدن روزانه برادرم را هم از من گرفته بود. بالاخره وسایلم را برداشتم. با صورتی سرخ شده که با هر حرفی گریهام میگرفت در صف انتخاب اتاق قرار گرفتم. مدرسه یک حیاط بزرگ داشت که یک طرف آن نمازخانه بود و طرف دیگر یک ساختمان دو طبقه که طبقه دوم کلاسها بود و در طبقه اول 6 اتاق که خوابگاه بودند، سرپرستی، آشپزخانه، سلف غذاخوری، دفتر مدیر مدرسه و سرویس بهداشتی قرار داشتند. تم مدرسه هم رنگ سبز بود و از موکت و جاکفشی گرفته تا دیوار و در و پنجره همه به رنگ سبز بودند. بر روی موکتهای سبز سالن خوابگاه پا گذاشتم در حالی که قلبم در حال ترکیدن بود و احساس میکردم الان از جایش در میآید و با کنجکاوی زیادی سایر دانش آموزان و فضای خوابگاه را برانداز میکردم. خلاصه ما را در اتاق 1 اسکان دادند. دقیق خاطرم نیست 18 یا بیست نفر بودیم ولی میدانم که کل خوابگاه 90 نفر دانش آموز داشت. وسایلمان را گذاشتیم و ملحفههای یک رنگی که همه ملزم به خرید آن بودیم را روی پتوهای خوابگاه انداختیم. من از شانسم چون شمارهام در دفتر نمره فرد بود بر روی تخت شماره 5 که تخت طبقه دوم بود قرار گرفتم. چون تشکهای تخت هم بلند بود عملا حفاظی نداشت و استرس افتادن از تخت از رگ گردن به من نزدیک بود، در حال مرتب کردن تختم بودم که صدایی از بلندگو شنیده شد، "دانش آموزان عزیز تا 5 دقیقه دیگر در سالن خوابگاه به نظم بنشینید آقای وکیلی برای بازدید تشریف میآورند" آقای وکیلی مدیر مدرسه بود و تازه اولین سالی بود که در سمت مدیر فعالیت میکرد، همه در صفوف منظمی نشستیم و ترتیب اینگونه بود که دانش آموزان سال سوم ردیف اول نشسته بودند و ما ردیف آخر. آقای وکیلی، آقای فقیهی (سرپرست) و فاروق خان احمدی هم که ناظم مدرسه بود همراه با هم آمدند و همه به احترامشان بلند شدیم. مدیر حضور ما را تبریک گفت و شروع کرد به بیان نقاط قوت مدرسهای که قرار بود سه سال در آن درس بخوانیم. بعد آقای احمدی نکات انظباطی را تک به تک با خشونت خاصی که در کلامش بود بیان کرد و به قولی گربه را دم حجله کشت. بعد سرپرست قوانین زندگی خوابگاهی را برای ما دوره کرد. در آن زمان سه نفر از دانش آموزان سال سوم راهنمایی را به عنوان ارشد خوابگاه معرفی کرد و گفت قواعدی را که میگویم هیچوقت فراموش نکنید. راس ساعت 6 بیداری است، ساعت 6:10 تا 6:30 صبحانه، ساعت 6:30 تا 7:30 نظافت (که شامل نظافت اتاق، نظافت سرویس بهداشتی، نظافت سالن خوابگاه، نظافت آشپزخانه و نظافت سلف غذاخوری بود و برای هر بخش هر روز سه نفر اسمشان درج میشد". ساعت 7:45 تا 12:30 کلاس است و درب خوابگاه بسته میشود و کسی حق ماندن در خوابگاه را ندارد. بعد از رفتن به کلاس اتاقها توسط ارشدها و سرپرست بازرسی میشد و در صورتی که دانشآموزی نظم را رعایت نکرده باشد، ملحفهاش صاف نباشد، وسایلش را مرتب نچیده باشد تنبیه میشود. ساعت 12:30 تا 13:00 وقت ناهاری است و ساعت 13:00 تا 14:00 زمان نظافت سالن غذاخوری، سالن خوابگاه، آشپزخانه و سرویس بهداشتی است. از ساعت 14:00 تا 17:00 نیز همه موظف به مطالعه هستند. ساعت 17:00 تا 18:30 استراحت، ساعت 18:30 تا 19:30 شام و نظافت و ساعت 20:00 تا ساعت 22:00 مطالعه بود. ساعت 22:30 هم خاموشی بود و همه موظف بودند که بخوابند. در زمان مطالعه هیچ کسی بدون اجازه ارشد حتی حق نداشت از تخت خود پایین بیاید، به سرویس بهداشتی برود، بخوابد و یا حتی حرف بزند. همه باید در این زمان مطالعه کنند و هر کس سرپیچی یا بی نظمی کند علاوه بر تنبیه فیزیکی، فردا نیز مسئول نظافت بود. به صورت میانگین هر ده روز یک بار مسئول نظافت بودم. برای اینکه دانش آموزی هم سرما نخورد و یا کسی از تخت نیوفتد هر شب مسئولانی تحت عنوان پاس شب باید بیدار میبودند و نگهبانی میدادند، ساعت کاری پاسها هر دو ساعت یکبار بود و از ساعت 10 تا 12 شب 2 نفر، 12 تا 2، دو نفر، 2 تا 4 دو نفر و 4 تا 6، دو نفر باید بیدار میبودند و بهعنوان پاس به اتاقها سر میزدند و مواظب بچهها میبودند. هر کس هم خوابش میبرد بهصورت تنبیهی فرداشب هم باز مسئول پاس در بدترین ساعت یعنی 2 تا 4 بود، یا اگر سرپرست میدید که کسی خوابش برده است با یک لیوان آب سرد مهمانش میکرد تا خواب به کلی از یادش برود. خلاصه قوانین را به صورت کمال و تمام از سرپرست شنیدیم و همه آرام بهسمت اتاقمان حرکت کردیم. بعد از ساعت مطالعه شب، همه آماده خواب شدیم، من کمی از افتادن از تخت میترسیدم بنابراین طناب کوچکی که در کیفم داشتم را آوردم و خودم را به دو طرف تخت بستم که از تخت نیوفتم با این حال دلم تنگ خانواده بود و روزهای خوش زندگی در روستا جلوی چشمانم رژه میرفتند. همین که برقها خاموش شد یک دل سیر گریه کردم. اول فکر میکردم فقط من اینگونه هستم اما صبح که بیدار شدیم دیدم چشمان همه باد کرده است، فهمیدم دیشب همه گریه کرده بودیم و دلمان برای خانواده تنگ شده بود. خلاصه به این عقیده داشتیم که روزگار بهتری در انتظارمان هست و همه باید این دوران را سپری کنیم و با سختیها، بدیها و خوبیهایش بسازیم اما دوست دارم چند خاطره کوتاه از این دوران را بیان کنم.
خاطره 1: بهیاد دارم شبی حدود ساعت 2 احساس کردم که از کوه بلندی به پایین افتادهام و بهشدت صدمه دیدم و درد را با گوشت و استخوان لمس میکردم. فکر میکنم چند دقیقه ابتدایی بیهوش شده بودم اما وقتی به هوش آمدم فهمیدم از تخت طبقه دوم افتادهام و همه جای بدنم درد میکند. از ترس مسخره شدن توسط سایر دوستانم ماجرا را قایم کردم اما بیش از یک ماه سر و کمر و دست و پایم درد میکرد و هنوز هم شدت دردش را فراموش نکردهام. آن روز برای رفتن به کلاس آرام آرام حرکت میکردم و با برداشتن هر قدمی همه اعضای بدنم درد میکرد ولی باز جرئت نداشتم مطرح کنم، چون میدانستم پتکی خواهد شد بر سرم و هم اتاقیهایم تا پایان دوران تحصیل مسخرهام میکنند بالاخره سوختم و ساختم.
خاطره 2. بهخاطر دارم شبی به ما شام پنیر و سبزی دادند و چون کم بود سیر نشدیم، یکی از دوستانمان که مسئول نظافت آشپزخانه بود، تا چشم سرپرست را دور دیده بود با یک تخم مرغ برای خودش نیمرو درست کرده بود و بویش در اتاق ما پیچیده بود، خلاصه ما هم فضول!!! ته و توی ماجرا را درآورده بودیم و همه میدانستیم که فلانی تخم مرغ خورده است. کسی به فکر گزارش کارش نبود اما همه دلشان نیمرو میخواست و لذیذترین غذا نزد ما آن شب نیمرو بود، طوری که همگی آرزویمان این بود کاش نمیمردیم و یک بار دیگر تخم مرغ میخوردیم هم گشنگی و هم فهمیدن خوردن نیمرو توسط دوستمان منجر شد تا صبح همه خواب تخم مرغ ببینیم، چون فردا که بیدار شدیم یکی میگفت امشب خواب دیدم تخم مرغ خوردیم، یکی دیگر میگفت خواب دیدم نیمرو خوردم و این خواب فقط آنها نبود چون ما هم همین خوابها را تا صبح دیده بودیم و با چه ولعی خوابمان را برای همدیگر بازگو میکردیم. خلاصه دو سه تا از دوستانمان که کمی جسورتر بودند رفتند اتاق سرپرست (آقای احمدیان) و ماجرا را برایشان تعریف کردند و گفتند که همه بچهها تا صبح دلشان تخم مرغ خواسته و خوابشان نبرده است. که اگر زنده هستند، خدا به ایشان عمر باعزت بدهد برایمان آن صبح چند تخم مرغ نیمرو کرد و به هر کدام در حد یک لقمه داد و عطشمان از بین رفت.
خاطره 3. خاطره بعدی من مربوط به نحوه حمام رفتن ما بود. هر کس فقط در روزهای جمعه میتوانست به مدت 10 دقیقه از حمام استفاده کند و چون تعداد حمامهای سالم کم بود اولویت با کسی بود که زودتر اسمش را به مسئول حمام بدهد (البته من دو سالی مسئول حمام بودم) حمامها در انتهای سالن خوابگاه قرار داشتند و اگر اشتباه نکنم 5 حمام بودند که دوتای آنها خراب بود و سه حمام دیگر هم در نداشتند و بوی تعفنش بعد از باز شدن درب حمام از صد متری به مشام میرسید. برق درست و حسابی نداشت و ما هم چون بچه بودیم میترسیدیم از حمام استفاده کنیم چون حرفهایی در مورد وجود جن در خوابگاه و مخصوصا حمام و موتورخانه شنیده بودیم و با ترس و لرز از حمام استفاده میکردیم. بعضی وقتها هم که قبلش حرف از جن و پری میزدیم آن هفته از قید رفتن به حمام میگذشتیم و تا هفته بعد نمیتوانستیم از حمام استفاده کنیم. شرایط استفاده از حمام این بود که چون حمام در نداشت، باید با شلوار به حمام میرفتیم و دوش میگرفتیم، مسئول حمام هم زود به زود صدا میزد که پنج دقیقه مانده، سه دقیقه، وقت تمام شد و باید سریع بیرون میآمدیم تا حق دیگران ضایع نشود.
خاطره 4. خاطره آخرم مربوط به نحوه چای خوردنمان بود، روزی دو بار بعد از ناهار و بعد از شام به ما چای میدادند. چای هم اینگونه بود که یک فلاکس بزرگ را پر از چای میکردند و جلوی سلف غذاخوری میگذاشتند تا دانش آموزان لیوان خود را پر کنند و بعد از نیم ساعت فلاکس جمع میشد. چون لیوانهای شیشهای بهخاطر سردی و گرمی میترکید بنابراین همه ما با کاسه چای میخوردیم. من کاسه استیلی داشتم که همیشه از چای پر میکردم و با دوستان مینشستیم و تا چای سرد میشد حرف میزدیم. آنقدر در کاسه چای خورده بودم که رنگش زرد شده بود و کاسه جرم چای را به خود گرفته بود، یعنی در صف غذا همیشه اولین چیزی که از کاسه همدیگر به چشممان میخورد همین جرم کاسه بود اما میخوردیم و کسی به این مسائل اهمیت نمیداد. چون کاسهها استیل بود سریع دیوارههای کاسه داغ میشد و دستمان میسوخت. فکر کنم هر هفته دو یا سه بار دستم میسوخت و با دل خوش چای از گلویمان پایین نمیرفت.
از طولانی شدن مطلب عذرخواهی میکنم اما اگر فرصت بشود دوست دارم مجدد در مورد زندگی خوابگاهی مطالبی را منتشر کنیم.