زمان فراموشت نمی کند، زمانه نیز.

زمان فراموشت نمی کند، زمانه نیز.
امیررضا اصنافی، استادیار گروه علم اطلاعات و دانش شناسی
چند روز پیش در هنگام رانندگی و بعد از روز شلوغ و پرکار نمیدانم چرا یاد یک استاد جوان در دوران تحصیلم در دوره کارشناسی در دانشگاه شیراز افتادم. کسی که می توانست خیلی بزرگ باشد ولی زود از میان ما رفت. زنده یاد محمدهادی محسنی. فکر نمیکنم شما دانشجویانی که این سطور را می خوانید او را بشناسید و شاید استادان پیشکسوت او را به خاطر بیاورند. برایتان از او می نویسم. او که فقط شش ماه بود می شناختمش.
محمد هادي محسني درسال 1345 درشيراز متولد شد. پس از پايان تحصيلات دوره متوسطه درسال 1368 دررشته علوم تربيتي ازدانشگاه شيراز فارغ التحصيل شد. مدتی بعد هم دركتابخانه ملاصدرا در دانشگاه شیراز مشغول كارگرديد. درسال 1370 درمقطع كارشناسي ارشد علوم كتابداري و اطلاع رساني گرايش پزشكي درتهران پذيرفته و درسال 1374 فارغ التحصيل شد. وي در دانشگاههاي اصفهان و شيراز به تدريس برخي واحدهاي كتابداري مشغول و بعد هم رياست كتابخانه ملاصدرا را عهده دار شد. این استاد جوان و با همت، تلاش فوق العاده ای کرد و كتابخانه ملاصدرا را اعتباري تازه داد. حتی برای برنامه نویسی نرم افزار کتابخانه هم اقدام کرد که فکر میکنم با زبان فاکس پرو این کار را کرده بود. کارورزی در کتابخانه ملاصدرا هم مشکل بود هم تجربه های خوبی را داشت. حتی خاطرم هست برای یک مصاحبه برای نشریه دانشجویی مان، خیلی خودمانی و راحت مصاحبه کرد و با ما دانشجویان کارشناسی آن زمان حسابی وقت گذراند. چهره ای مصصم و سخت کوش داشت و در کارش جدی بود و با کسی اصلا در کار شوخی نداشت. درسال 1381 - ترم پائيز- با ايشان واحد ((بانكهاي اطلاعاتي)) داشتيم. جلسه اول کلاس، داشت درباره درس و تکالیف کلاسی توضیح میداد که ناگهان موبایلش زنگ خورد. با دستپاچگی جواب داد و زود قطع کرد. آن موقع ها موبایلها اندازه بی سیم های قدیمی بود! بعد از پایان مکالمه کوتاهش با صدایی آرام و خجالت زده گفت: بچه ها! منو ببخشین! کار خوبی نبود سر کلاس جواب موبایل دادم. ولی خب از کتابخانه زنگ زده بودند و کار واجبی بود. این کارم اشتباه بود و دیگر تکرار نمیکنم. عذرخواهی یک استاد برایم جالب بود و درس بزرگی را آن روز آموختم. بعد از کلاس از او خواستم دایره المعارف آنلاین انکارتا را برای جلسه بعدی معرفی کنم. با خوشرویی قبول کرد. ولی تصور نمیکردم این اولین و آخرین کلاسمان با او بود. هفته بعد که به دانشگاه آمدم دیدم خدابیامرز استاد فرزانه فرزین و اقای احمدی لاری و خانم زاهدانی به شدت مشغول گریستن در دفتر گروه هستند. بعد دیدم تقریبا همه دانشجویان می گیریند. خانم فرزین به سختی در بین گریه گفت آقای محسنی... و دوباره گریه کرد. همان موقع یکی از دانشجویان رسید و قضیه را گفت. کلمات را مقطع می شنیدم. دیروز... در جاده... هنگام رانندگی... به سمت شیراز... تصادف... او..همسرش... انگار آب سردی رویم ریختند. دقایقی بعد، استاد دکتر مهراد، متین و باوقار آمد به دفتر گروه و بسیار ناراحت بود. ولی همه را به آرامش دعوت کرد. انگار قسمت نبود با استاد محسنی کلاس داشته باشیم و چیزی از او بیاموزیم. هر چند در همان جلسه اول من این درس را از او گرفتم و نمیدانم چقدر توانسته ام سر کلاسهای خودم رعایت کنم. روحش شاد باد و قرین رحمت الهی.